برای قیدارِ رضا امیرخانی
بچه شيعه ها قيدار را طور ديگري ميخوانند،خيلي جاها بغض گلويشان را ميگيرد و اشك در كاسه ي چشم تاب نمي آورد وروي گونه جاري ميشود وچه بسا كه جملات كتاب حال وهواي خواننده را به ابراز ارادت عاشقانه به صدر نشينان مكتب شيعه سوق ميدهد و خون تازه اي دررگها به جريان مي اندازد.
وقتي اولين بار ،فيلم “مسير سبز” را ديدم ، حسرت خوردم كه يك غربي بدون سابقه ي ذهني از مكتب شيعه ، چقدر وسعت روح شيعي را ملموس به نمايش گذارده وچرا ما نمي توانيم چنين چيزي را به تصوير بكشيم اما در قيدار به عنوان يك اثر ايراني اسلامي آنچه ميخواستم يافتم.
درباره قيدار آنقدر نقد وتشويق حتي توبيخ نوشته شده كه شايد به نظر بيايد جايي براي بيان نكته اي تازه نيست،اما من بيش از آنكه قصد نقد وشرح بر كتاب راداشته باشم ميخواهم آنچه قيدار درمن بيدار كرده را به روي كاغذ بياورم.
شايد از مهمترين نقاط قوت در كارهاي اميرخاني ،مبتي بودن آثار او برتحقيق و تفحص است.زحمتي كه براي شرح يك صنف يا يك قشر از جامعه ميكشد در “من او “نيز اين هنر در وصف زندگي ساكنان كوره پز خانه ها به چشم ميخورد و حال در قيدار براي توصيف گاراژ دارها وزندگي ومنش ورفتار وگفتار آنها، اين بررسي دقيق را بر ميتاباند،زحمتي كه براي باورپذير بودن وواقعي بودن جاي جاي داستان كشيده شده است.
نقطه ي قوت ديگر كه ذاتي آن است، برخلاف آثار سرد وياس آور روشنفكري ، تراوش اميد وزندگي در لحظه لحظه داستان علي رغم فرازو نشيب ها وتلخي هاو شيريني هاي روند زندگي است كه از توكل و اتصال مدام قيدار به منبع لايزال الهي سرچشمه ميگيرد.
وبعد زنهاي قصه قيدار..گرچه ميدانم تيرهاي انتقاد بسياري به سمت نوع نگاه اميرخاني به زنان داستان هايش پرتاب شده اما من ميخواهم از اين نگاه دفاع كنم، شايد تفاوت اين نگاه در سنتي بودن محض آن است. زني مطيع كه مجال حضور در عرصه هاي اجتماعي نمي يابد مگر به اضطرار ، كه در آن موقعيت حتي همسرش را از قابليتي كه در مديريت امور دارد شگفت زده ميكند و هنر او پيش از اين ها همان تبعيت و ايجاد آرامش در سايه ي اطاعت است حتي اگر اين زن زني رها شده چون شهناز باشد كه باز همان تبعيت، همسرش را باز ميگرداند كه همراهيش كند.بد نيست بگوييم: ايراد از اين زنان نيست ايراد از قيدار و علي فتاح هم نيست ، ايراد از نگاه سنتي مرد سالارانه به زن است كه زن را چون گنجي پنهان دركنج خانه به عنوان منبع انرژي محافظت و مراقبت ميكند تا چرخ زندگي را بچرخاند، بدون نمايش و هياهو..!
حرف آخر عشق است …
به تصوير كشيدن عشق و عشق بازي ، زيبايي دوست داشتن و ابراز ارادت عاشقانه تا آنجا كه او را كه عاشقش هستي در ذكر نامش حتي اسراف نميكند و به لفظ ارباب اكتفا ميكند و براي شيرين كردن دهان به ذكر نامش اسم غلامش را شهره ميكند. كشف اين راز هاست كه خواننده را بزرگ ميكند ، نگاهش را، گريه و خنده اش را، خواستن ها و توانستن هايش را و گويي نويسنده هم مقهور اين بزرگي شده كه آخر داستان را او به خود قيدار واگذار كرده است تا بد و خوب آن به مذاق خواننده خوش بيايد يا نيايد…