تو آمدی و من کجایم ؟
دیدی آخر وسط این همه شلوغی های بازار دنیا تو آمدی و من نمیدانم در کدام کوچه گیر کردم که هرچه دویدم نرسیدم به تو..
گوشه ی چند تا از ورق های قرآنم را تا زده بودم که بخوانم .. برای هدیه به تو . دست های خالی ام را که قبلا نشانت داده بودم ؟ با خودم فکر کرده بودم بنشینم گوشه ای و برایت قرآن بخوانم . با همین صدای نازیبا ولی پر احساس .
دیشب پاسبورتم را گذاشتم توی کیفم و راه افتادم . آن جلوی اتوبوس نشسته بودم که جاده را خوب ببینم . قرآن زیپی کوچکم را با دست چپم گرفته بودم و چسبانده بودم به قلبم . با دست راستم هم چادرم را محکم گرفته بودم . میدانی فرق این سفر با سفرهای هوای کوی تو چه بود ؟ چمدان نداشتم !
وتمام غم عالم توی دلم بود که چمدان ندارم .. که سفرم راستکی نیست .. که می روم به جایی که هوای تو را دارد اما خودت را نه ..
آخر های راه دلم تاب نیاورد .. سوار تاکسی شدم .. این هم دومین فرق این سفر ..
پشت حوض وسط حیاط می ایستم . این هم فرق سوم … آنجا حوض نیست … شیر های آب کنار صحن را هم تازه داشتند می ساختند چه برسد به حوض .. اما اینجا حوض است .. آب است .. ماهی قرمز است .. آخ ! یادم نبود .. ماهی قرمز آنجا هم بود . خودت یاد همه ما انداختی که ماهی قرمز داری . همان موقع که گفتی اما ترون کیف یتلظی عطشا …
می ایستم پشت حوض .. سلامت میکنم .. صدای بال کفتر چاهی قشنگی رشته افکارم را پاره میکند .. بغضم می ترکد .. قرآنم را باز میکنم . والفجر ولیال عشر ..
دیدی آخر برایت قرآن خواندم ؟ همان چند صفحه ای را که بالایش را تا زده بودم ..
حالم بد است .. کاش یک دستی بکشی روی سرم . حضرت عبدالعظیم اگر نبود امروز از دلتنگی هوای تو دق می کردم ..
راستی از خانه تا اینجا چطوری آمدم !؟