همســــــــــــــــــــــــــــــ(ف)ـــــــر
باران تندی گرفته بود . از آن باران های دانه درشت که در چند ثانیه حسابی آدم را خیس می کند . از پیاده رو کوچه رد می شدم . بوی برگ های باران خورده ی درخت های توت کوچه مستم کرده بود . ای کاش تو هم بودی . بوی زمین باران خورده و هوای خنکی که می خزید زیر چادرم بهترین حال صبح را برایم به ارمغان آورد .
آنطرف تر نزدیک همان مسجد سر کوچه ی قادری که چند بار آنجا نماز خوانده بودیم دلم برایت تنگ شد . انقدر تنگ که نمی توانستم قدم از قدم بردارم . میخواستم بنشینم روی زمین کنار دیوار مسجد و گریه کنم و اسم تو را صدا بزنم …
سر کلاس تمام فکرم پیش ” تو ” بود و اس ام اس های قدیمی ات را مرور میکردم . استاد درس میداد و هر چند لحظه یکبار منحنی شیرینی خاطرات می نشست روی لب هایم و استاد فکر میکرد که من از حلاوت کتاب خدا لبریزم حال آنکه من از حلاوت “نشانه ی خدا” شادم که نعم العون این روزهای ساکتم شده .