توفیق اجباری ( برای فراخوان نامه ای به روح الله )
از همان روزهای شلوغی که وسطش آدم چرتش میگیرد ونمیداند خودش را بکدام دیفال بکوباند تا خوابش بپرد …
همان راه همیشگی ای که حوصله ام را سر می برد یکنواختی و البته شلوغی اش . اینبار برعکس همیشه مترو خلوت بود . نشستم روی صندلی کنار شیشه که تکیه بدهم به شیشه و تا خانه بخوام . سمت راستم خانمی مشغول گوش دادن موسیقی بود . از همان موسیقی خفن ها که صدای توپس توپسش از هندزفری میزنه بیرون و عینه هو گوشت کوب می خوره هی توی ملاج آدم ! اون هم من که باید همه جا ساکت باشه تا خوابم ببره .
روبروم هم یکی از اون خانم های متشخصی که احتمالا توی آژانس هواپیمایی کار میکنن . این رو از روی چین های طلایی روی مقنعه ش می فهمم . روی مقنعه ش پر از چینه . چشم هام خیره میشه به مقنعه ش و سعی میکنم چین های مقنعه ش رو بشمارم تا خوابم ببره ..
کم کم صدای مسخره ای که هر چند دقیقه یکبار اعلام میکنه : ” ایستگاه بعد …” آرام می شود …
هوا گرم است . ماشین گیر نمی آید . سمت چپ را که مستقیم بروم می رسم به قطعه شهدا . سمت راست هم حرم امام است . چند وقت است به حرم سر نزده ام . پاهایم مرا می برند به سمت راست . حدود 600 متر تا حرم راه است . پرچم ایران نصب کرده اند کنار پیاده رو . صدای نوار ” ممد نبودی ” می آید . بوی اسپند پیچیده در هوا . ایستگاه صلواتی شربت آبلیمو میدهد . خیلی خنک است . جگرم حال می آید .
روبروی حرم می رسم . صحن حاج آقا مصطفی است گمان میکنم . جلوی در ورودی شلوغ است . زیارت عاشورا می خوانند .. صدایش را می شنوم . فراز آخر زیارت عاشوراست . می گوید : به نیابت همه شهدا و امام شهدا ” السلام علی الحسین وعلی علی بن…
همان بیرون ایستاده ام . همراه با صدای بلندگو فراز آخر زیارت عاشورا را می خوانم . باران می گیرد . از همان باران های دانه ریز اما تند که در چشم به هم زدنی زمین را خیس میکنند و عطر دلنشین خاک را بلند می کنند …
لعنت به این صدای مسخره ی مترو که خوابم را چهل تیکه می کند فریاد میزند که ایستگاه پایانی قطار می باشد !
خواب امروز مرا می رساند به ایستگاه حرم مطهر .. رویای صادقه است ..
السلام علیک یا روح الله