روح الله
سالها بود انتظار فرزندی را می کشیدند . اعتقادی به خارج و دارو و درمان هاشون نداشت . میگفت دست مسلمون باید آدم رو مداوا کنه . کسی که خدا و پیغمبر سرش بشه . وگرنه اجانب هر چقدر هم علم داشته باشن منتها دستشون شفا نداره . به قول خان جان دستشون سَبُک نیست .
خلاصه بعد از دوازده سال دوا و درمون وخوردن این دارو و اون دارو و دادن این آزمایش و اون آزمایش خدا بهشون بچه داد . گفته بودن این کاکل زری باید آخرای خرداد یا اوایل تیر بدنیا بیاد . کلی فکر کرده بودن اسمش رو چی بذارن و هنوز به نتیجه نرسیده بودن . آرزوی کلی اسم داشتن برای این کاکل زری ولی خب باید یکیش رو انتخاب میکردن .
صبح زود حالش بد شده بود . احساس میکرد قلبش سنگین شده . رفت تلویزیون روشن کرد که حواسش از حال خرابش پرت شه . بعد هم رفت توی آشپزخونه تا صبحانه مختصری آماده کنه و بخوره بلکه حالش بهتر شه .
صدای لرزان مجری اخبار موج انداخت توی خونه ؛
” انا لله و انا الیه راجعون ”
دستش را گذاشت روی دلش ..
روح خدابه خدا پیوست ..
سرش گیج رفت ، افتاد روی زمین . دلش درد گرفت .
خان جان از توی اتاق عقبی سریع دوید سمت آشپزخانه …
زودتر از موعد مقرر به دنیا آمد . انگار میخواست خودش را به مراسم رحلت امام برساند . اسمش را گذاشتند ” روح الله ” .
( برای مسابقه وبلاگی نامه ای به روح الله )