فرزند روح الله
به هر زحمتی بود از دکتر مرخصی گرفت . قول دادکه کار سنگین نکند .
همان پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید با شلوار طوسی .
همان جورابهای سفید و دمپایی های ساده ای که همیشه همراه پاهایش بود.
ساعت را هم طبق عادت همیشگی اش به دست ” راست" انداخت . ساعتش فقط یادگاری است . کار نمیکند. عقربه هایش روی 5:30 مانده اند . شیشه اش هم شکسته اما از قابش بیرون نمی افتد.
یک بطری آب معدنی هم از مغازه ی کنار بیمارستان خرید .
اهرم صندلی را محکم گرفت و بسم الله گفت و حرکت کرد . از کنار پیاده رو ..
دویست متر اول را که طی کرد به نفس نفس افتاد . دستهایش خسته شد .. خیره شده بود روی عقربه های ساعت واهرم چرخ را می چرخاند . گراند ویتارای سفیدرنگی از کنارش با سرعت رد شد و بوق ممتدی زد وصدای بوق مثل یک نوسان آونگی موج انداخت توی مغزش ..
چهاراه جمهوری را که رد کرد دومین ماشین شاسی بلند سبقت گرفت و باز هم صدای بوق مثل پتک ضربه کوباند روی مغزش ..
خیابانها یکی پس از دیگری به سرعت از زیر چشمانش می گذشت ، عرق سردی نشسته بود روی پیشانی اش ..
دوربرگردان اتوبان منتهی به حرم امام را به سختی طی کرد .. جلوی در ورودی در آستانه ی صحن دست هایش بی توان شد .. شیشه ی آب معدنی از روی پایش لغزید روی زمین .. نفس هایش نا منظم شد ..
باد خنکی وزید و تصویر حرم امام ثبت شد در ذهنش . چشم هایش را بست ..
باد شدیدتر شد .. چند تا کبوتر سفید در آسمان بال می زدند …
ساعت 5:30 بعداز ظهر بود .
صدای انفجار می آمد . بوی باروت .تانکها نزدیک شدند . آرپیجی را گذاشت روی دوشش که تانک را نشانه بگیرد . همزمان هواپیماهای عراقی منطقه را بمب باران کردند . ترکش کوچکی شیشه ی ساعتش را خرد کرد .
دستش رفت روی ماشه . شکلیک کرد . تانک آتش گرفت و بوی دودش به آسمان رفت .
نفسش تنگ تر شده بود .
عکس امام را از جیبش در آورد و بوسید . دومین گلوله آرپیجی را آماده شلیک کرد …
چشم هایش را به زحمت باز کرد . حرم امام را دید . همه جا ساکت شد . کبوترها هنوز پرواز می کردند ..
وصدای بال جانبازی در آسمان حرم “روح الله ” پیچید …
“مربوط به یادواره وبلاگی نامه ای به روح الله “