زائر آسمان
صبح که از خواب بیدار شدبرعکس همیشه که قرآنش را می خواست و معصومه برایش می آورد این بار یک ورق سفید خواست و یک خودکار سبز !
و مثل همیشه معصومه با مهربانی چیزهایی را که خواست برایش آورد و نشست کنار تختش .
می گفت امروز حالش خوب است و ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و برای فرار از نگاه های نگران معصومه رفت پشت میز تحریرش نشست و مشغول نوشتن شد .
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
من مقدمه نویسی بلد نیستم ! اما خوب میدانم چطور باید ابراز دلتنگی کنم . یعنی سالهاست که دلتنگ شما ام . اما هیچ وقت توفیق نامه نوشتن برای شما را نداشتم . امروز به شکرانه ی حال خوشی که بعد از مدتها مرا نشاط بخشیده ؛ میخواهم چند خط برای شما بنویسم و بعد با دست خودم برایتان پست کنم .
خیلی دلم میخواست در این سالهایی که بستری ام یک روز مثل امروز حال خوشی داشته باشم و به حیاط بروم و از گل های زیبایی که معصومه خانم زحمت باغبانی شان را می کشد برایتان بچینم و بیارم .
از همان گل های زنبق بنفشی که دور تا دور باغچه را زنجیر وار گرفته اند . شاید هم گل رز قرمز برایتان بچینم . هرچه باشد رز نماد محبت است اما زنبق ؟ زنبق بنفش است .. بنفش نماد دل کبود است ..
سرفه اش میگیرد … دستمال سفید توی جیب پیراهنش را در بیرون می آورد و می گیرد جلوی دهانش .. مثل همیشه روی دستمال سقایق کاشته می شود از خون بالا آمده از ریه اش .
معصومه می ترسد . نگران می دود این طرف وآنطرف . آب می آورد برایش . کپسول اکسیژن را می کشد تا کنار میز . ماسک را می گذارد روی صورت حسن آقا .
چند خط فاصله می گذارد و زیرش توی پرانتز می نویسد : خیلی وقت است که این سرفه ها مهمان گلو وریه ام هستند .. شما دلتان آرام باشد ما هم خوبیم ..
نفس هایش منظم می شود . صدای خس خس گلویش کم می شود .
معصومه کمی خیالش راحت می شود و می رود می نشیند عقب کنار تخت .
انتهای ورق را خطاطی میکند ؛ با همان خودکار سبزش .. من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم / چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم …
مدتهاست شکسته نستعلیق ننوشته ام اما خدا را شکر آبرویم حفظ شد و توانستم برای شما بنویسم . حالا این اسمش می شود برگ سبزی تحفه درویش !
زیر نامه تاریخ می زند و خود کار را می گذارد روی کاغذ و می رود روی تختش دراز می کشد و پلکهایش را می گذارد روی هم .
معصومه که آرامش حسن آقا را می بیند باخیال راحت می رود آَشپزخانه .
به شکرانه ی حال خوش امروز همسرش عدس پلو نذری می پزد .. از همان عدس پلوهایی که برای اربعین امام حسین هم نذر دارد و هر سال می پزد . همان ها که رویشان خرمای رطب می گذارد و دارچین می پاشد …
ظرف های یکبار مصرف را آماده می کند برای کشیده عدس پلو ..
آفتاب آمده وسط آسمان . عطر دارچین و عدس پلوی نذری خانه را پر کرده .. غذاها را می کشد توی ظرف .. یک ظرف هم می کشد برای حسن آقا .
حسن آقا روی تخت خوابیده…
دلش نمی آید بیدارش کند . ظرف غذا را می برد بگذارد روی میز . چشمش می افتد به ورق و خودکار سبز روی آن . مشغول خواندن می شود ..
میان نامه همانجا که چند خط فاصله گذاشته بود نوشته :” دیشب خواب دیدم دور ضریحی میگردم . با لباس سپید.. خدا را شکر که من را هم طلبیدید “
صدای الله اکبر اذان مسجد می پیچد توی خانه ..
حسن آقا روی تخت خوابیده. خبری از حباب های کپسول اکسیژن نیست !
( مربوط به یادواره نامه ای به روح الله )